زندگی مریم شکوهنده و شهید عبدالله میثمی دقیقاً همینطوری است؛ بی کم و کاست. آنها در دیماه سال ۱۳۶۱ با یکدیگر ازدواج کردند. در کنار هم بودنشان کم بود، هیچ، خیلی زود هم به پایان رسید. عبدالله میثمی در تاریخ ۱۲ بهمن سال ۱۳۶۵ شهید شد. مریم ماند و بار زندگی که ایندفعه باید تنهاتر از پیش به دوش میکشید. همین است که قصه همسران شهدا را خاص و متفاوت میکند؛ همین صبوری، رنجِ انتظار و سکوتی که در برابر سختیها دارند. صبرشان ستودنی است.
نوجوان مذهبی و انقلابی
نوجوان بود اما فقط به درس و مدرسه فکر نمیکرد. موضوعات زیادی در سر داشت و خودش را با فعالیتهای مذهبی هم درگیر میساخت: «دانشآموز راهنمایی که بودم، خواهرم میرفت جلسههای عقیدتی. من هم میرفتم. کمی سنگین بود ولی مفید هم بود».
کارهایش فقط در فعالیتهای مذهبی خلاصه نمیشد. فعالیتهای سیاسی هم بود: «پدر برایمان اعلامیههای امام را میآورد و ما میبردیم مدرسه، به دوستانمان و معلمانمان میدادیم. بعضیها حتی میترسیدند بگیرند. دوستان صمیمی میگفتند: آخر کار دست خود میدهی».
مریم اما به این حرفها اعتنایی نداشت، کار خودش را میکرد و معتقد بود که اتفاقی رخ نمیدهد. همه خانواده فعالیتهای مذهبی- سیاسی داشتند. نمیشد که ساواک خبردار نشود. پخش اعلامیه بالاخره کار دستشان داد: «ساواکیها ریختند خانهمان. سر و ته کوچه را بسته بودند. مادرم خیلی نگران بود. نماز توسل به امام زمان خواند. خانه ما پر از اعلامیههای امام بود که جاهای مختلف قایمشان کرده بودیم».
و سرانجام انقلاب اسلامی به پیروزی رسید. این را هم خوب به خاطر میآورد: «وقتی انقلاب شد، من سوم راهنمایی بودم. کلاسها تعطیل شده بود و ما خانوادگی میرفتیم تظاهرات. مادر کارهایش را طوری تنظیم میکرد که به راهپیمایی برسیم».
مسیر جدید زندگی
علاقهاش به فعالیتهای اجتماعی، سیاسی و مذهبی پس از پیروزی انقلاب اسلامی هم وجود داشت: «جنگ هم که شروع شد، عشقِ رفتن به جبهه افتاده بود توی دلم ولی بِهِم اجازه نمیدادند. با زن برادرم میرفتیم بسیج. آموزشهای مقدماتی را دیدیم. میرفتیم جهاد دانشگاهی. خانمها لباس رزمندهها را میدوختند. گاز استریل و باند و چیزهای دیگر آماده میکردند. آنجا مشغول بودیم. هرچند که آن کارها راضیام نمیکرد».
سرگرم چنین کارهایی بود و به ازدواج فکر نمیکرد؛ هرچند که برادرش چند بار این یا آن دوستش را پیشنهاد داد. تا اینکه خانواده میثمی تماس گرفتند تا او را برای پسرشان عبدالله خواستگاری کنند: «وقتی مامان میگفت میخواهند بیایند، چیزی نگفتم. او هم فهمید که یعنی من مایلم. به آشناییمان هم هیچ ربطی نداشت».
ته دلش به خاطر خوابی که دیده بود، به این ازدواج رضایت داشت و به همین دلیل هم با آمدن خانواده میثمی به خواستگاری مخالفتی نکرد: «همان ماه صفر، مادر و خواهرش آمدند. عبدالله جبهه بود. ۱۷ ربیعالاول قرار بلهبرون گذاشتند. ۱۵ روز بعد خودش آمد. تا قبل از آن ندیده بودمش».
دوری و دلواپسی
دوریهای این زوج هم خیلی زود شروع شد، درست از فردای روز عقد: «فردای روز عقد رفت جبهه. هر روز هم زنگ میزد، عذرخواهی میکرد که مجبور شده بعد از عقد زود برود».
بعد از دوران عقد، خیلی زود زندگیشان را شروع کردند. اطرافیان نگرانیهایی داشتند اما این ۲ میدانستند چطور زندگی کنند: «زندگی داشت شروع میشد؛ خیلی ساده و بدون تشریفات. مادر نگران بود دخترش نتواند غذا درست کند. نتواند درسش را ادامه بدهد و دیپلمش را بگیرد. اما دختر میدانست که شوهرش هیچوقت از او نمیخواهد غذاهای چرب و چیلی درست کند یا خانه را برق بیندازد».
هیچکدام از نگرانیهای مادر به واقعیت نمیپیوندد. مریم زندگی را بلد بود؛ هرچند که این زندگی سختیهایی داشت، دلواپسیهایی هم بود، اما خب بهخوبی از پس آنها برمیآمد: «دلواپسی زیاد بود...در مهمانسرای شیراز بودیم. یک شب خانه آیتالله حائری جلسه داشت. همان هفته منافقین هم تهدید کرده بودند روحانیها را ترور میکنند. آن شب هرچه منتظر شدم، نیامد. ساعت ۱۲ شد، یک شد، خوابم نمیبرد».
جای نگرانی نیست. اتفاق خاصی رخ نداده، فقط عبدالله در وسط یک جلسه خوابش گرفته، رفته که بخوابد، به جای ۵ دقیقه چند ساعت خوابیده.
پیش به سوی شهادت
دو- سه روز بود که از عبدالله خبری نداشت. در قرارگاه هم کسی از او خبر نداشت. مریم آنقدر پیگیری کرد تا بالاخره فهمید که عبدالله زخمی شده است. به سرش ترکش خورده بود. مریم که به بیمارستان رفت، او در آیسییو و بیهوش بود: «از پرستار پرسیدم چرا اینقدر بدنش سرده؟» گفت: «فشارش پایینه. مشکلی نیست. خوب میشه». از من پرسید: «شما خانومشون هستین؟ چند تا بچه دارین؟» رفتارش طوری بود که من را نگرانتر میکرد».
بعد هم عبدالله را با هلیکوپتر به تهران منتقل کردند. روز شهادت حضرت زهرا(س) بود که خبر دادند عبدالله شهید شده است. دلش میخواست آخرین نگاهها را داشته باشد، میخواست برای آخرین بار با او خداحافظی کند: «تهران تشییعش کردند، بردند قم غسلش دادند و دور حرم چرخاندند. هرچه گفتم مرا ببرید غسالخانه، نبردند. گفتند: تو بارداری. حالت بد میشه. تا بالاخره دم آخر، با صد تا قول و قرار که بیتابی نکنم، گذاشتند بروم ببینمش؛ آرام خوابیده بود. دور از همّ و غم دنیا».
از دست دادن یک همسر که درس زندگی میداد، برایش دشوار بود: «تا یک هفته حالت عادی نداشتم. غذا نمیتوانستم بخورم. بچهها را هم رها کرده بودم. خواهرم و دیگران کارهایشان را انجام میدادند».
مریم حتی بعد از مرگ عبدالله هم سعی میکرد همانطور باشد که او میخواست: «هر کسی هم که میآمد مصاحبه کند، قبول نکردم. احساس میکردم او دوست ندارد بروم با تلویزیون مصاحبه کنم. یک بار غیرمستقیم این را گفته بود».
تنهایی بیانتها
درست است که عبدالله بیشتر اوقات در خانه و کنار خانواده نبود، اما بود و میشد به او تکیه کرد، حتی به خیالش. اما شهید که شد، برای همیشه رفت. دیگر نمیشد تخیل کرد. مریم، تنها شد: «بعد از او سعی میکردم کارهایم را خودم انجام بدهم و چیزی نگویم، مادر و خواهرم خیلی کمک میکردند. برادر عبدالله میآمد و اگر چیزی میخواستم، برایم میخرید».
در فصل زندگیشان خاطرات مشترک زیادی وجود داشت که بعد از شهادت عبدالله سرزدن به این خاطرات، برای مریم سخت بود: «بعد از او هیچوقت به اهواز و شیراز برنگشتم. کمی وسایل آنجاها داشتیم که برایم آوردند. شاید یک وانت هم نشد. تا یک سال بعد از شهادتش خیلی خوابش را میدیدم و همین مرا خیلی آرام میکرد، ولی بعد از سال، خوابها کمتر شد».
مریم شکوهنده و شهید عبدالله میثمی فقط زن و شوهر نبودند، دوست بودند و همدیگر را برای بهترشدن ترغیب میکردند: «عبدالله واقعاً برای من یک معلم بود. ۵ سال با او بودم و هر روز از او درس میگرفتم. هیچوقت نشد که به من درس عربی را که قول داده بود، بدهد ولی درس زندگی داد. حتی وقتهایی که خیلی خسته میشدم، باز زندگی با او را به هر چیز دیگر ترجیح میدادم».
منبع: کتاب «نیمه پنهان ماه ۱۱؛ میثمی به روایت همسر شهید»/ زهرا رجبیمتین/ انتشارات روایت فتح.
نظر شما